جدول جو
جدول جو

معنی خر کره - جستجوی لغت در جدول جو

خر کره
کره خر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرزهره
تصویر خرزهره
درختچه ای زینتی، بوته مانند و سمّی، با شاخه های باریک، گل های سرخ، سفید یا صورتی و برگ های دراز
زقّوم، جار، خوره، دفلیٰ، سمّ الحمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمهره
تصویر خرمهره
نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند، برای مثال اگر ژاله هر قطره ای در شدی / چو خر مهره بازار از او پر شدی (سعدی۱ - ۱۰۳)، نوعی بوق کوچک از جنس صدف
فرهنگ فارسی عمید
(خَ زَ رَ / رِ)
زهرۀ خر. زهرۀ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ) + زهره تشکیل شده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود و گل سرخ و سفید کند و بت پرستان برگ آنرا بکار برند و حیوانات اگربرگ آنرا بخورند هلاک شوند و آنرا بعربی سم ّالحمار خوانند و معرب آن خرزهرج باشد. (از برهان قاطع). گیاهی سمی و بتازی سم الحمار گویند. (از ناظم الاطباء).
خواص گیاه شناسی خرزهره: خرزهره از تیره زیتونیان است دارای ساقۀبسیار و برگهای سه تائی و گلهای رنگین که در نقاط گرم و خشک میروید و همه آن بواسطۀ ترکیبات ’سیانوژن’سمی است. وحشی این درختچه در جنوب ایران ازجمله در حوالی جهرم و جزائر خلیج فارس و میان عباسی و سیرجان دیده شده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 251). ابن البیطار آنرا خورزهره با ’واو’ آورده است. سم الحمار. وردالحمار. آغو. جبن. جبین. پهی. پی خوره. شبرنگ. گیش (در بندرعباس). جار (در بلوچستان). کیش (در جزیره کیش). (یادداشت بخط مؤلف) :
خربنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری بجای بنگ.
سوزنی (دیوان، هزلیات ص 60).
بگفتم ای خر شاعر چو هجو تو خوهم گفتن
زمین خرزهره رویاند چو ازبهر تو جو کارم.
سوزنی.
که پیرامون آن وادی بخروار
همه خرزهره بد چون زهرۀ مار.
نظامی.
رطب ناورد چوب خرزهره بار
چو تخم افکنی بر همان چشم دار.
سعدی.
منه دل در این باغ مردم فریب
که خرزهره برداشته نام سیب.
امیرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(خَ مُ رَ / رِ)
سفیدمهره باشد که نوعی از بوق است و آنرا در حمامها و آسیاها و بازیگاهها و بتخانه ها و بعضی مصافها می نوازند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بعربی آنرا ناقوس و بهندی سنگه نامند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
ز فریاد خرمهره و گاودم
علی اللّه برآمد ز روئینه خم.
نظامی.
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاودم گشت سیر.
نظامی (از آنندراج).
ز خرمهره ها مغز پرداخته
زمین کوه از سر برانداخته.
نظامی (از آنندراج).
، خرمک. مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). خرز. پل چی. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببین باری که تا ایشان چه گفتند
بدل یاقوت یا خرمهره سفتند.
ناصرخسرو.
در بخرمهره کجا ماند و دریا بغدیر؟
سنائی.
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت
لعل با خرمهره اندر عقد کس کی کرد یار؟
سنائی.
در چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خرمهره ای و تائی نان.
سنائی.
بند سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت سست
کآن همه خر مهره بود وین همه درّ ثمین.
خاقانی.
گاو که خرمهره بدو درکشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند.
نظامی.
چه خوش گفت خرمهره ای در گلی
چو برداشتش پرطمع جاهلی...
سعدی (بوستان).
این چه ارزد دو سه خرمهره که در سلۀ اوست
خاصه اکنون که بدریای گهر بازآمد.
سعدی.
کسی کو می تواند لعل و در سفت
چرا ریزد برون خرمهره در گفت ؟
امیرخسرو.
تو گوهر بین و از خرمهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر.
حافظ.
آه آه از دست صرافان گوهرناشناس
هر زمان خرمهره را با در برابر می کنند.
حافظ.
، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا شود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ، رَ / رِ)
سر خر که برای رفع چشم زخم در میان باغها بالای چوبی نصب کنند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن فلبسحان. از ملوک عرب، والی صنعا و یمن، معاصر هرمزبن نوشیروان. (از حبیب السیر ج 1 چ 1 تهران ص 98)
لغت نامه دهخدا
(رِ رَهْ)
مخفف خار راه. رجوع به خار راه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ رَ / رِ)
کمش. کمیش، منه: اسب خردنره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
نوعی از چارپایان کوهی است چون ’آهو’ و بزکوهی و ’کل’ که شکار کرده میشود. عیر. (دهار) : و ایشان را جلبه بود چونانک خران کوهی. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 781). از میان مکه و مدینه می رفتند خر کوهی پیش آمد. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 221). و اگر گاو کوهی یا خرکوهی بصید بگیرد... (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 223)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
خر کردن کسی، با تملق او را فریفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
خرش کن بارش کن. (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کُ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در پنج هزارگزی شمال باختری شیراز. سکنۀ آن 1216 تن. آب آن از قنات و نهر عظیم تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان فشندبخش کرج شهرستان تهران، واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرج و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین، این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 1490 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباسبافی و گیوه چینی و محصول آن لبنیات و عسل است، راه آن از کنار کاروانسرای خور در کنار شوسه قرار دارد و ماشین رو است، و نیز بدانجا معدن زغال سنگی است که استخراج میشود و امامزاده ای هم بنام امامزاده سلیمان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دَ رِ)
نام قریه ای است از محال ّ ابهررود زنجان. (ناظم الاطباء). قریه ای است در راه تبریز که کاروان در آن نزول کند. (انجمن آرای ناصری). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: قصبه ای است جزو دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 6هزارگزی شمال باختری ابهر سر راه شوسۀ زنجان به قزوین. جلگه و سردسیر است. آب آن از قنات و رود خانه ابهررود. محصولات آنجا غلات، کشمش، انگور، میوه، گردو، یونجه و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی. ایستگاه راه آهن در 5هزارگزی شمال این قصبه است. دارای پست خانه، تلفن و تلگراف و شعبه خرید غله و پاسگاه ژاندارمری و پمپ بنزین و از سال 1324 هجری شمسی کار خانه کبریت سازی اقتصاد در خرم دره دایر شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ کُرْ رَ / رِ)
کره خر. جحش. تولب. جحشه. عیر. عفا. خداقی ّ. عهو. لکع. مسحل. عطعط. عفوه. هنبر. (یادداشت بخط مؤلف) :
تا خرکره بودی آن میره
بودی و من از غم تو می میر
در پیر خری بمن رمیدی
وآنگه گویی که من خر میر.
سوزنی.
مگر خواهد خر شاعر که از خرکرگان وز وی
چو تیم خرفروشان می شود دیوان اشعارم.
سوزنی.
خر خمخانه را آزاد کردم
دل خرکرگان را شاد کردم.
سوزنی.
گه گه که در افادت درسی کند شروع
تا همچو خویش خرکره را درس خوان کند.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- امثال:
شب خرکره طاووس نماید، نظیر: در شب گربه سمور است.
، طفل نافهم. طفل احمق. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَدَ / دِ)
خمیده. گوژپشت. (ناظم الاطباء) ، تاکرده. منحنی کرده. (یادداشت بخط مؤلف) ، دولا کرده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است جزء بلوک فاراب دهستان عمارلوی بخش رود خانه شهرستان رشت. این ناحیه در جنوب خاوری رودبار و 49هزارگزی شمال خاوری پل لوشان واقع می باشد و کوهستانی با آب و هوای معتدل است. آب از رود خانه سرخ رود. محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو است. اکثر سکنه برای معاش پائیز و زمستان به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فر دره
تصویر فر دره
چوب بزرگ گنده ای که در پس در سرای نهند تا گشوده نگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرهکره
تصویر هرهکره
خنده شدید وخارجازاندازه است. یا هره کره زدن، هرهرخندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر کرده
تصویر پر کرده
انباشته ممتلی. یا کار پر کرده. بسیار کرده بسیار انجام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر گره
تصویر پر گره
پر چین پر شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است بوته مانند از تیره های نزدیک تیره زیتونیان دارای شاخه های باریک با گلهای سرخ و سفید و برگهای دراز شبیه ببرگ بیدوسه تایی و تلخ و سمی از گیاهان زینتی است دفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خر کردن
تصویر خر کردن
با تملق او را فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی مهره بزرگ سفید یا آبی که آنرا بر گردن خر و اسب و استر آویزند، نویع بوق و نفیر که در حمامها و بازیگاهها و آسیا ها نوازند، خال سفیدی که در چشم مردم افتد و بسبب آن نابینا گردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر تره
تصویر پر تره
فرانسوی چهرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکره
تصویر خرکره
کره خر بچه خر
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ مُ رِ))
نوعی مهره درشت به رنگ سفید یا آبی که آن را بر گر دن خر و اسب و استر آویزند، نوعی بوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هره کره
تصویر هره کره
((هِ ر ُِ. کِ ر ِّ))
خنده شدید و خارج از اندازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خر کردن
تصویر خر کردن
((خَ. کَ دَ))
فریب دادن، فریفتن
فرهنگ فارسی معین
((خَ زَ رِ))
گیاهی است بوته مانند دارای شاخه های باریک با گل های سفید و سرخ و برگ های دراز و تلخ و سمی که از گیاهان زینتی است
فرهنگ فارسی معین
فریفتن، گول زدن، خام کردن، شیرین زبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن (به منظور سوء استفاده یا فریفتن)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خر مهره
فرهنگ گویش مازندرانی
کره خر، نوعی ناسزا
فرهنگ گویش مازندرانی
سود بهره
فرهنگ گویش مازندرانی
خربزه
فرهنگ گویش مازندرانی